جدول جو
جدول جو

معنی مستحیل شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مستحیل شدن
دیسیدن (از حالی به حالی در آمدن)، ورتیشیدن تبدیل شدن تغییریافتن ازحالی بحالی درآمدن: ماهمی بینیم که چیی مستحیل شود باچیزی
فرهنگ لغت هوشیار
مستحیل شدن
استحاله شدن، تبدیل شدن، تغییر یافتن، مبدل شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحلی شدن
تصویر متحلی شدن
آراسته شدن زیور یافتن آراسته شدن زینت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
بیچاره شدن ناگزیر شدن، تیره روز گشتن ریشه کن شدن ازبیخ برکنده شدن، فقیرشدن تهی دست شدن: (ومیترسم که اگر مال مواضعت را امسال را طلب کنند بعضی مستاصل شوند، بدبخت شدن پریشان شدن، مجبورشدن
فرهنگ لغت هوشیار
خو گر شدن رام شدن مانوس شدن: آفرینش همه آفریدگان چنانست که هرآنچ بشنودو طبیعت او را موافق و ملایم آید زود بقبول آن مسترسل شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحکم شدن
تصویر مستحکم شدن
استوار شدن محکم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مستولی گریدن: چیره گشتن دست یافتن دست اندازی کردن دست یافتن تسلط یافتن: چون... خبر مسعود رسید حیرت و وحشت برو مستولی شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتحل شدن
تصویر مکتحل شدن
سرمه بچشم کشیدن، در شدت و سختی افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
خیره شدن مات شدن سرگردان گشتن سرگشته شدن حیران ماندن: ... اندرین کار متحیر شدند
فرهنگ لغت هوشیار
زیر بار رفتن تحمل کردن، یا متحمل نشدن، تحمل نکردن، بروی خود نیاوردن اعتنا نکردن: ذوالقدر... از جنگ فرار کرده در راه بخدمت نواب اشرف (شاه اسماعیل) رسیده دور جمجمه هر چند شاه او را صدا زده متحمل نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستقیم شدن
تصویر مستقیم شدن
((~. شُ))
استوار شدن، سامان یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستفیض شدن
تصویر مستفیض شدن
((~. شُ دَ))
فیض بردن، نیکی دریافت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحمل شدن
تصویر متحمل شدن
((~. شُ دَ))
تحمل کردن، اعتنا نکردن، به روی خود نیاوردن
فرهنگ فارسی معین
آراسته شدن، زینت یافتن، مزین شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحمل کردن، بردباری کردن، شکیبایی ورزیدن، اعتنا کردن، توجه کردن، به روی خود آوردن، دستخوش شدن، دچار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحول یافتن، دگرگون شدن، تغییر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیران شدن، حیرت زده شدن، مبهوت شدن، متعجب شدن، درماندن، فرو ماندن، سرگشته شدن، حیران ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آگاه شدن، اطلاع یافتن، باخبر شدن، مطلع شدن، واقف شدن
متضاد: غافل شدن، بی خبرماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درمانده شدن، ناتوان گشتن، بیچاره کردن، بدبخت شدن، پریشان گشتن، نابود شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استوار گشتن، پراستحکام شدن، محکم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برخوردار شدن، بهره مند شدن، منتفع گشتن، سودبردن، بهره گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فیض بردن، برخوردار شدن، بهره مند شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استیلا یافتن، تسلط یافتن، دست یافتن، چیره شدن، فایق آمدن، مسلط شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استقلال یافتن، آزاد شدن، خودگردان شدن، جدا شدن، متکی به خود شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد